بالاخره راه رفتی
باران مامان شب ٩تیر که فرداش مبعث حضرت محمدبود عمورضاو خاله نازنین و بیتاجون خونه ما بودن عمورضا ازبس باهات بازی کردو تلاش کرد تااینکه تو راه رفتی ازبغل بابا میرفتی تو بغل عمو رضا و از بغل عمو میرفتی تو بغل بابا و کلی ذوق میکردی من و خاله نازی هم قربونت میرفتیم و برات دست میزدیم شب قشنگی بود چند روزبود که باکمک دیوارو مبل و دست من و بابا راه میرفتی ولی میترسیدی تنهائی قدم برداری ولی امشب جرات پیدا کردی دختر قشنگم یادت باشه که عمورضا خیلی بهت کمک کرد تا قدرت و جسارت پیداکنی قربون راه رفتنت برم مامان حون که لق لق میزنی و تاپ میخوری زمین و دوباره سریع بلند میشی بوس بوس نفسم همه دلیل بودنم تمام زندگیمو برات میدم مامان جونم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی